یـا شـهـیـد
۱۸ تیر ۱۳۹۳
3130

امام رضا حافظ فرزندم بود …

نگاهش بسان برکه ای ساکن ، آرام است و مطمئن. مدام لابه لای گفتگو هایش ،سر به آسمان بلند می کند ؛ دیدگانش را به ابرهای متراکم بالای سرش می دوزد و لبانش را به جمله الهی شکر متبرک می سازد… عزت و احترامش را ،سر فرازی اش را ،مدیون فرزندی می داند که ؛پائیز […]

نگاهش بسان برکه ای ساکن ، آرام است و مطمئن. مدام لابه لای گفتگو هایش ،سر به آسمان بلند می کند ؛ دیدگانش را به ابرهای متراکم بالای سرش می دوزد و لبانش را به جمله الهی شکر متبرک می سازد…

عزت و احترامش را ،سر فرازی اش را ،مدیون فرزندی می داند که ؛پائیز های نبودن و نداشتنش را از مهر سال 61 تا کنون هر سال شمرده و به خاطر سپرده است.هوا گرم باشد یا سرد ،خرما پزان تابستان باشد یا وسط چله زمستان ، برایش فرقی نمی کند .صبح پنج شنبه های هر هفته را ،بنا بر قرار نا نوشته ای که با چند مادر شهید دیگر دارد ؛میهمان ضیافتی است که فرزندش در میعادگاه قطعه  26 ، بر روی یک زیلوی پهن شده ،در کنار سنگ مزارش تدارک دیده است…

مادر شهید محمد کریمی خالدی  جزء برگزیدگانی است که خداوند او را برای پرورش گوهری نایاب انتخاب کرده ؛تا   سر نوشت مادرانه اش  را با یکی از سربازان یاری گر دین خدا گره بزند . حال او چه صادقانه گاه وبی گاه رسم ادب بجا می آورد ،روبه آسمان می کند  و پروردگارش را بابت چنین انتخابی شکر می کند و می ستاید … 

به گزارش یاشهید ،نگاهش بسان برکه ای ساکن ، آرام است و مطمئن. مدام لابه لای گفتگو هایش ،سر به آسمان بلند می کند ؛ دیدگانش را به ابرهای متراکم بالای سرش می دوزد و لبانش را به جمله الهی شکر متبرک می سازد…

عزت و احترامش را ،سر فرازی اش را ،مدیون فرزندی می داند که ؛پائیز های نبودن و نداشتنش را از مهر سال 61 تا کنون هر سال شمرده و به خاطر سپرده است.هوا گرم باشد یا سرد ،خرما پزان تابستان باشد یا وسط چله زمستان ، برایش فرقی نمی کند .صبح پنج شنبه های هر هفته را ،بنا بر قرار نا نوشته ای که با چند مادر شهید دیگر دارد ؛میهمان ضیافتی است که فرزندش در میعادگاه قطعه  26 ، بر روی یک زیلوی پهن شده ،در کنار سنگ مزارش تدارک دیده است…

مادر شهید محمد کریمی خالدی جزء برگزیدگانی است که خداوند او را برای پرورش گوهری نایاب انتخاب کرده ؛تا   سر نوشت مادرانه اش  را با یکی از سربازان یاری گر دین خدا گره بزند . حال او چه صادقانه گاه وبی گاه رسم ادب بجا می آورد ،روبه آسمان می کند  و پروردگارش را بابت چنین انتخابی شکر می کند و می ستاید …

مادر شهید محمد کریمی

 

 

کو چک حبیب زاده بر خلاف نام کوچکش دلی به بزرگی تمام کهکشانهای عالم دارد.از 7 فرزندی که خداوند ارزانی اش داشته ؛اکنون فقط 4 فرزند دارد که محمد گل سرسبدشان بوده است. 2 فرزند پسر دیگرش نیز دنیا را چند صباحی است که ترک گفته واو را با خاطرات تلخ وشیرینشان تنها گذاشته اند . او اکنون با یاد عزیزان سفر کرده اش روزگار می گذراند و به امید شفاعت فرزندش زندگی می کند…

محمد سومین پسر من بود.من 6 تا پسر داشتم و یک دختر.که محمد تو سال 61 عملیات  مسلم ابن عقیل شهید شد ، دو تا از پسر هامم که فوت کردند .الان فقط 3تا پسر و یک دختر دارم.زمانی که محمد به دنیا اومد با عشق به دنیا اومد ،زمانی هم که از دنیا رفت با عشق به امام و شهدا و قران رفت.از وقتی که جنگ بود محمدم جبهه بود.به من می گفت مامان می خوای تو هم بیای من اسمتو بنویسم پشت جبهه فعالیت کنی؟ می گفتم مامان من بچه کوچیک دارم نمی تونم.می گفت مامان خوب چه اشکالی داره مگه.محمد هم جنوب بود هم غرب.همیشه می گفت من مرد جنگم من باید برم جبهه برای دینم ، وطنم.راه خودشو انتخاب کرده بود.

چونان رسم دیرینه ایرانیان  که ، توسل به امام رئوف خراسان است ؛ محمد را نیز مادر ،نذر امام هشتم کرده بود .ثامن الحجج مهربان تر از آن است که دست رد به سینه کسی بزند ،محمد نجات یافته لطف آن امام همام رضوی است…

محمد رو وقتی دنیا اومد؛ نذر امام رضا اش کردم. یه بار تو بچه گی ها بود که افتاد تو آب و رفت زیر پل  از آب در اومد .اونم صحیح و سالم.اصلا فکرشو نمی کردیم که زنده بمونه.بعدشم که مریض شد .خیلی سخت .بردیمش بیمارستان دکترها گفتن داره تموم می کنه .شروع کردم به گریه کردن. رو کردم سمت امام رضا و بهش گفتم این نذر شما است آقا.حالش رو خوب کنید.همین رو که گفتم ،دست کرد دستگاه تنفسی که بهش وصل بود رو کنار زد .دویدم رفتم به دکتر گفتم بیاین ببینین چه اش شده.اومدن دیدیم خودش داره نفس می کشه.تنم می لرزید.امام رضا دوباره کمکم کرد و بچه ام رو شفا داد .امام رضا حافظ بچه من بود.تا اینکه تو 20 سالگی شهید شد.

 

 اول محرم روز پیوند محمد با آسمان بود و روز تاسوعا ،تاریخ پیوستنش به خاک.هر کس را که به وادی عشق راهی باشد ,لاجرم نشانی از ارباب روح وجسمش را تسخیر خواهد کرد.تاسوعا نشانی خوبی بود تا محمد را چون مولا و مقتدایش بی سر و تکه تکه به محضرحسین (ع) راه دهند…

روز آخری که داشت می رفت گفت مامان اگه خبر شهادت منو اوردن مبادا سر وصدا کنی مبادا ناراحت باشی که دشمن خوشحال بشه.خبر شهادتش رو که بهم دادن من هیچی نگفتم.روز اول محرم به ما گفتن که شهید شده و روز تاسوعا به خاک سپردیمش.اشتباهی رفته بود کرمانشاه.پسرام همه جبهه بودن موقعی که خبر شهادت شو دوستاش آوردن .همه می دونستن، الا خودم.وقتی صبح خواستم برم بیرون همسایه ها منو یه جوری نگاه می کردن.خودم یه چیزایی متوجه شده بودم.رفتم گفتم از محمد کریمی خبری نیست؟گفتن امکان داره شهید شده باشه.برادرش منطقه است رفته خبر بیاره.اومدم در خونه که رسیدم یاد حرفش افتادم که گفته بود مبادا سر و صدا کنی.به خواهرش گفتم محمد شهید شده تا این خبر رو به ما بدن 9 روز طول کشیدروز نهم یه مقدار گریه و زاری کردم ولی بعدش دیگه سینه ام گرفت و نتونستم اصلا صحبت بکنم.برادرش که رفته بود کرمانشاه دنبال پیکرش می گفت یه تابوت اوردن روش نوشته بود محمد کریمی گفتن سر وسینه نداره ببین می تونی شناسایی کنی.اونم از روی پارچه ای که به دستش بسته  بود تونسته بود بشناسدش.روز عاشورا هم شد روز مراسم محمد.خدا رو شکر .من ناراحت نیستم.

 

شب شهادت محمد,حس مادرانه ای که هیچ گاه به خطا نمی رود ؛او را از شهادت فرزندش آگاه ساخته بود.خواب دید که محمد را از او گرفتند و دیگر پسش ندادند.او رفت تا مادر بماند و خاطرات فرزندش و افتخاری که به عنوان مادر یک شهید، نصیب وی گشته است …

همون شب شهادت محمد خواب دیدم.خواب دیدم تو یه باغ خیلی بزرگی هستیم و محمد هم کوچیک هستش.دیدم یه عده اومدن و محمد رو از بغل من گرفتن وبردن .همش گریه می کردم که محمد من رو کجا بردین محمد من کو.از خواب که بیدار شدم به پدر محمد گفتم حاجی فکر کنم محمد شهید شده.محمد وصیت نامه نداشت ولی همینجوری که وصیت می کرد ،شروع می کرد به شمردن قرضهاش .به فلانی یه مقدار بدهکارم به بهمانی یه مقدار دیگه قرض دارم.به شوخی می گفتم محمد اینقدر که از قرضهات می گی یه کم هم از پولات بگو خوب.می گفت مامان پولم کجا بود.بعد از شهادت محمد ، همیشه احساسش کردم.بعضی وقتها احساس کردم یه سایه افتاده کنارم.احساس کردم محمد کنارمه . می خوابم می گم محمد شب به خیر.بلند می شم بهش سلام می دم همیشه هست باهام.بازم خدا رو شکر می کنم.

 

به عدد روزها و هفته های نبودن محمد ،مادر بوده است در کنار مزارفرزندی که اکنون قطعه 26 میعادگاه او دل  صبور وراضی اش است.روی یک زیلوی پهن شده،گرداگرد مزار چند شهید که؛ با دیوارهای پارچه ای دور تا دور محصور شده اند ، مادران شهدایی نشسته اند که سالهاست قرار بی قراریهایشان را در این نقطه از بهشت زمینی به آرامشی دوباره رسانیده اند…

خیلی الان افتخار می کنم که بچه من شهید شده ومن تو قطعه شهدا هستم و بچه ام تو راه و رسم منافقها نبود .بلکه در مسیر قرآن و دین و اسلام بود. خدا رو شکر که سر افراز هستم به خاطر محمد.من همسرم و دو تا از بچه هام هم فوت کردن .هر دفعه که می یام به اونها هم سر می زنم ولی بعدش می یام گلزار شهدا پیش محمد و تواین جایی که با چند تا از مادر های شهدا درستش کردیم می شینیم.چه گرما باشه چه سرما اصلا برام فرقی نمی کنه. می یام اینجا می شینم ساعتها.ولی اونجا نمی تونم.فقط می رم بهشون سر می زنم.محمد تازه که شهید شده بود هر پنج شنبه و جمعه رو می یومدم.ولی الان نمی تونم و فقط پنج شنبه ها رو می یام.پنج ،شش تا مادر شهید هستیم که اینجا چادر زدیم و هر پنج شنبه از صبح می یاییم اینجا.خوب بهمم علاقه داشتیم اینجا رو شبیه اتاقش کردیم.من فقط می خوام از محمد تشکر کنم که منو بین دوست و دشمن سرافرازم کرد…

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: