یـا شـهـیـد
۳۰ شهریور ۱۳۹۳
1175

یک گناه باور نکردنی …

به گزارش یا شهید،رعایت حق الناس، حقی است که خداوند مقدم بر حق خویش قرار داده و این به آن معنی است که گاه خدا از حق خویش می گزرد اما ؛ از حق بندگانش نخواهد گذشت.سخنی است برگرفته از احادیث که “با اولین قطره خون شهید همه گناهانش بخشیده می‌شود غیر از حقوق مردم […]

به گزارش یا شهید،رعایت حق الناس، حقی است که خداوند مقدم بر حق خویش قرار داده و این به آن معنی است که گاه خدا از حق خویش می گزرد اما ؛ از حق بندگانش نخواهد گذشت.سخنی است برگرفته از احادیث که “با اولین قطره خون شهید همه گناهانش بخشیده می‌شود غیر از حقوق مردم ” و این یعنی آن که ؛ گناه ظلم بر حق دیگران آنقدر با اهمیت است که حتی با شهادت ، که بالاترین فضیلت ممکن هست هم بخشیده نمی‌شود.علی موجودی به تازگی روایتی را از زبان آزاده سرافراز حاج محمد حاجی خلف بازنوسی کرده است که روایت رعایت حق الناس است از شهیدی شانزده ساله.خاطره ای تاثیرگذار از شهید حمیدرضا مرساق که متولد 1344 بود و در دومین روز فروردین ماه 61 در عملیات فتح المبین آسمانی شد...

shahid morsagh

روزهای آخر سال 60 است و بچه ها دارند آماده می شوند برای فتح الفتوحی که قرار است«فتح المبین» نام گیرد. حمیدرضا ، آرام و سربه زیر می آید سمت «محمدحاجی خلف » فرمانده دسته شان. ناراحتی از چهره اش می بارد. سر را بلند می کند و با صدایی غم گرفته لب باز می کند:

– «محمد! یه مشکل برام پیش اومده . یه گناهی کردم که نمی دونم چیکار باید بکنم. چطور باید حلالیت بطلبم ؟ چطوری باید جبران کنم»

محمد از یک طرف می خواهد به حمیدرضا کمک کند و از طرف دیگر دوست نداردکه حمید گناهش را به زبان بیاورد.

– نمی دونم چی بگم حمید ؟ من که نمی دونم  تو  . . .

حمید سخن محمد را قطع می کند :

– دیشب یه اتفاقی افتاد. ناخواسته بود. . . .

محمد خوب می داند که حمید اهل گناه نیست. اما بی قراری حمید نگرانش کرده است و از طرفی کنجکاو که چه گناهی می تواند حمید را اینچنین آشفته کرده باشد.

– چی شده حمید؟ اگه کاری از دست من بر میاد بگو .

چهره حمید از شدت التهاب گُر گرفته است و سرخ شدن صورتش کاملاً نمایان است و این نگرانی محمد را بیشتر می کند و حمید دوباره غمگین تر ادامه می دهد :

– محمد!  دیشب که رفتیم دعای کمیل . . .

محمد که انگار بی قرار تر از حمید شده است می زند توی حرف حمید.

– خب . . .  با هم بودیم که . . .

– آره . دعای کمیل خوبی بود. همه گریه می کردن.

ومحمد دوباره می پرد وسط حرف حمید

– آره خب. همه گریه کردن. ما هم گریه کردیم. این که چیز عجیب و غریبی نیست.

و حمید قصه اش را اینگونه ادامه می دهد که :

– کف سنگر رو با پتو فرش کرده بودن. گریه که می کردم، اشکام می ریخت روی پتو.

کنجکاوی محمد نمی گذارد حمید برسد به اصل ماجرایی که بی قرارش کرده است.

– خب ما هم اشکامون ریخت رو پتو ها . . . این که اشکال نداره.

محمد با چهره ای که مدام سرخ تر می شود از شدت شرم و البته این باربا صدایی بسیار آهسته می گوید:

– آخه خیلی اشک ریختم. پتو خیس شد. حالا اگه کسی روی اون پتو خوابیده باشه ، اذیت شده.

محمد هنوز منتظر است که حمید داستان گناه عجیب و غریبش را ادامه بدهد .

– همین؟

– آره همین. نمی دونم صاحب اون پتو کیه که برم ازش حلالیت بطلبم.

و محمد هاج و واج مانده است که جواب حمید را چه بدهد؟

زل می زند توی چشم های حمید و یقین پیدا می کند ، حمید قرار است جزء کبوتران فتح المبین باشد.

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: