یـا شـهـیـد
۱۳ اسفند ۱۳۹۳
2961

قول می دهم بروم پیش بابات …

به گزارش یا شهید ، در آستانه سالروز شهادت  سردار شهید محمد ابراهیم همت ، همسر معززشان خاطره ای از این سردار فاتح دلها  نقل کرده؛ که نشان از مرگ آگاهی همسر شهیدش دارد.خاطره ای که پس از شهادت عباس ورامینی رخ داده و شنیدن و خواندنش جنبه های  متعالی و متواضع این روح بزرگ […]

به گزارش یا شهید ، در آستانه سالروز شهادت  سردار شهید محمد ابراهیم همت ، همسر معززشان خاطره ای از این سردار فاتح دلها  نقل کرده؛ که نشان از مرگ آگاهی همسر شهیدش دارد.خاطره ای که پس از شهادت عباس ورامینی رخ داده و شنیدن و خواندنش جنبه های  متعالی و متواضع این روح بزرگ را بیشتر آشکار می سازد .همان جا که حاج ابراهیم ،تمام جوانب یک امر را در نظر می گیرد که مبادا دلی رنجیده خاطر شود ویا قلبی شکسته ، شکسته تر …

….

 

11023168_317707638440048_1402293517_n

میثم ورامینی و حاج ابراهیم همت

…..

“حاج عبّاس ورامینی شهید شده بود و من نگران سمیّه (همسر شهید ورامینی) بودم . سمیّه باردار بود و خیلی ناراحتش بودم .
همّت که از عملیات برگشت التماس کردم که برویم مراسم عبّاس ورامینی .
هر چی من اصرار می‌کردم ، همّت می‌گفت نه .
بعد از اینکه راضی‌ش کردم ، گفت بلند شو راه بیفت .
وسایلمونو از شهرضا برداشتیم و راه افتادیم که از مسیر اصفهان برویم تهران .
خوشحال بودم که راضیش کردم به مراسم برویم . نزدیک اصفهان که رسیدیم برگشت گفت اسم خیابون منزل مادرتون چی بود ؟ من تعجب کردم. اون‌که بارها اومده خونمون! چرا آدرسو از من میپرسه ؟!
به راننده گفت برو به همین آدرس و رسیدیم درب خونهء مادرم .
دیدم وسایل منم آورد ! تعجب کردم ولی یه نگاه به من کرد و رفت . با وجود دیدنِ متعجب شدن من ، بدون این‌که چیزی بگه سرش رو انداخت پایین و رفت ..
همّت رفت و من نشستم در دفتر خاطراتم نوشتم : «چه بی انصاف .. من رو گذاشت و رفت .. قرارمون این نبود .. و در دفتر خاطراتم کلی ازش گلایه کردم .»
از مراسم حاج عبّاس ورامینی که برگشت ، دفتر خاطراتو داخل چمدان ، روی لباس‌ها گذاشته بودم تا ببینه . رفته بود سراغ چمدان و دفتر خاطراتو دیده و خونده بود .
من رو صدا زد . وقتی رفتم پیشش ، با ناراحتی بهم گفت چرا حرفای دلتو بهم نمی‌زنی ؟ ما قرارمون این بود که هیچ چیزی رو از هم پنهان نکنیم .
گفتم چطور مگه ؟
گفت دفترتو خوندم .
گفتم چرا رفتی سراغ دفتر من ؟
گفت تو طوری گذاشته بودیش داخل چمدان که فهمیدم میخواستی من بخونمش . چرا گِله‌هاتو از من رو در رو نمی‌گی ؟
با ناراحتی بهش گفتم کلی باهات حرف زدم که راضیت کنم بریم مراسم حاج عبّاس ولی تو بی انصافی کردی خودت رفتی و من رو نبردی .
گفت: «اوّلا من اشتباه کردم رفتم مراسم حاج عبّاس . چون برای من امکان نداره مراسم همه‌ی شهدا رو برم . وقتی مراسم یک نفرو رفته و بقیه رو نروم ، این بی انصافیه و باعث دلخوری بقیه خانواده‌ها میشه ..
و در حالی‌که گریه‌اش گرفته بود گفت : «ثانیا من خجالت می‌کشیدم خانم عبّاس من رو با تو ببینه در حالیکه دیگه عبّاس کنار اون و بچه‌هاش نیست . خصوصا زنی که بچه‌اش تو راهه …»
.
بعدا فهمیدم وقتی رفته مراسم حاج عبّاس ورامینی ، میثم (فرزند شهید ورامینی) اول گفته بود عمو همّت ، عکس امام رو بده به من . عکسی که روی جیب لباس همّت سنجاق شده بود و از خودش جدا نمی‌کرد . همّت هم همین کارو میکنه .
بعد میثم میگه عمو همّت بابام کو ؟ ..
همّتم با گریه میگه : «میثم جان ، من نمی‌تونم باباتو بیارم ؛ ولی قول میدم بزودی برم پیش بابات …»
.

 

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: