یـا شـهـیـد
گروه اخبار
۱۴ مرداد ۱۳۹۳
910

مادران شهدای ایران اسلامی و غزه بااقتدا به حضرت زینب(س) دشمنان راشکست خواهندداد

به گزارش یاشهید، به نقل از ایرنا شهرری مادر شهیدان بهرامی گفت: مادران، خواهران و زنان شهدای ایران اسلامی و غزه با اقتدا به اسوه تقوا، صبر و استقامت حضرت زینب (س) دشمنان امت اسلامی را شکست خواهند داد.     گویند، غم هجرانی که تا مغزاستخوانش نفوذ کرده؛ دیگران به نظاره نشسته اند و […]

به گزارش یاشهید، به نقل از ایرنا شهرری

مادر شهیدان بهرامی گفت: مادران، خواهران و زنان شهدای ایران اسلامی و غزه با اقتدا به اسوه تقوا، صبر و استقامت حضرت زینب (س) دشمنان امت اسلامی را شکست خواهند داد.

 

 

گویند، غم هجرانی که تا مغزاستخوانش نفوذ کرده؛ دیگران به نظاره نشسته اند و او چون شمع سوزانی که قطره قطره آب می شود؛ برای همه مادران، خواهران و زنان روشنایی می بخشد و به نماد صبر و استقامت تبدیل شده است.

ساکت و آرام فقط چشم دوخته است به تصویر قاب شده مقابلش و گه گاه سر تکان می دهد و کوتاه سخن می گوید. مگر می شود آدمی قلبش مملو از درد باشد و لب فرو بندد وهیچ نگوید …

آری مادر شهیدان رحمت الله و اسدالله بهرامی با اعتقادی راسخ به وعده الهی تنها به مقتدای خود حضرت زینب (س) اقتدا کرده و همچنان پیام رسان وصایای شهدا به مردم شهر خود است.

مادر که باشی دیگر فرقی نمی کند که مجنون باشی یا فرهاد. آنچه که رخ می نمایاند؛ عشقی افلاطونی است که فراق را غیر قابل تحمل می کند و آوارگی را نصیب دلی بی تاب و بی قرار . فراموشی خویشتن را، چاره ای است؛ اما آوارگی دل را با کدامین مرهم می توان پاسخ گفت و آرام کرد…

چند جمله کوتاه، تمام توصیف ˈربابه بهرامیˈ از دو فرزندی بود که خود مشتاقانه ، به مصاف دشمن فرستاده بود. گذار ایام، یک بیماری طولانی، هیچ کدام باعث نبودند که یادش برود که چرا و برای چه پسرانش را یکی پس از دیگری به میدان رزم فرستاده و سالها با وجود آشفتگی حس وحالش، شکرگزار لحظه هایی بوده که سربلند از امتحان الهی بیرون آمده است…

هر دو تا پسرم خیلی بچه های خوبی بودن. هیچ وقت منو اذیت نکردن. هر پنجشنبه دوست دارم بیام سرمزارشون. حتی اگه صد سال هم بگذره، بازهم دوست دارم بیام. لحظه آخر اومدن خدا حافظی کردن . منم گفتم که برید خداحافظ. من هیچ وقت نگفتم که نرین جبهه. خودم قبول کردم. آخه جای بدی نمی رفتن که بگم نرین. تو راه قرآن واسلام بودن. الان هم اگه باز بودن.می گفتم که برین.

پدرهمه حواسش به مادراست. آنقدر که دوست ندارد او، بیشتر از چند جمله در مورد فرزندان شهیدشان بگوید و بیش از آنکه به یاد روزهای با هم بودن بیفتد؛ مرور خاطرات روزهای دوری و فراق ،دوباره بیازاردش و اسیر غم دوباره اش کند.خود رشته کلام را به دست می گیرد و می گوید هر آنچه را که اگر مادر می توانست و به یاد می آورد؛ توصیف گر لحظه های پروانگی پسرانشان بود…

حاج خانم، مادر بود دیگه هزار تا آرزو برا پسراش داشت. اما از همه آرزوهاش گذشت و البته همیشه تشویقشون می کرد برا جبهه رفتن وهیچ وقت مانع نشد برا رفتنشون. خوب یه مادر تحملش از پدر کمتره. از موقع شهادت بچه هامون، اعصاب و روان حاج خانم بهم ریخت و بیشترعمرش رو سرگردون بود. و الان هم به خاطر همون مساله از پا افتاده. اون قبل ها که خیلی روحیه اش بهم ریخته بود و ما نمی تونستیم جلودارش باشیم.

الان ولی به مدد قرص هایی که می خوره بهتره. خدا رو شکر. خوب من بیشتر می رفتم مغازه و سرم رو گرم می کردم ولی مادرشون همش خونه تنها بود و خیلی تو خودش می ریخت. ما اون زمون هم همین دو تا پسر رو داشتیم و قصد نداشتیم که بیشتر از دو تا فرزند داشته باشیم. ولی بعد از شهادت دو پسرم ، خدا بهمون 1 دختر و 3 تا پسر دیگه داد.

ˈ اسد الله و رحمت اللهˈ را این بار از زبان پدرمی شناسیم و به خاطر می سپاریم. آنجا که اوزبان گویای مادرمی شود و از اعزام فرزندانش به جبهه می گوید و اینکه هردو به فاصله یک سال راه آسمان در پیش گرفته اند و مادر را در حسرت دیدار دوباره شان، آواره کوچه و خیابانش کرده اند…

اسد الله که پسرکوچیکم بود سال 62 تو پنجوین شهید شد. رحمت الله هم یک سال بعد تو سومار رفت پیش برادرش. کوچیکه 15 سالش بود که رفت کردستان. تو اونجا با کومله ها و دموکرات ها درگیر بودن. سه، چهارماه کردستان بود. وقتی برگشت برا کلاس سوم راهنمایی ثبت نام کرد. یه مدتی درس خوند و بعد دوباره اومد بهم گفت که من برای گروه تخریب ثبت نام کردم و می خوام که دوباره برم جبهه. چون 16 سالش بود؛ گفتم بابا فعلا شما کوچیکی بزار یه کم بگذره بعد. گفت نه من باید برم. گفتم تخریب خطرناکه ولی قبول نکرد گفت خوب مینه دیگه یه بارمنفجر می شه میری بالا بعد میای پایین بعدشم که شهید می شی. خلاصه رفت.

دو برادر بودند؛ اما با خلق و خویی متفاوت. یکی گوشه گیر بود وساکت؛ دیگری خوش مشرب و پر جنب و جوش. برادرکوچکتر که شهید شد، برادر بزرگتر را دیگر تحمل خانه و کاشانه نبود. عزم جبهه کرد تا شاید درهای آسمان اینبار برای او نیز گشوده شود و دوباره آغوش برادر پذیرای تن خسته و دل دلتنگش باشد…

اسد الله خیلی بچه خوب ولی گوشه گیری بود. تقریبا می شه گفت که با کسی ارتباطی نداشت. ازمدرسه که می اومد یک راست می رفت سر درس و مشقش. بعد هم نماز و کارهای دیگه اش. تو مسجد محل هم، مسجد امام هادی(ع) خیلی فعال بود. مخصوصا برای کارهای خانواده های شهدا، هر کاری که لازم بود انجام می داد. بار اول چیزی نگفتم ولی بار دوم که می خواست بره جبهه مخالفت کردم. ولی وقتی که درباره شرایط اون موقع صحبت کرد قانع شدم. می گفت من نروم، اون نرود پس کی برود از ناموس و مملکتمون دفاع کند. منم تسلیم شدم.

رحمت الله ولی برعکس برادرش خیلی بچه فعالی بود و با همه می جوشید. چند بارم جبهه رفته بود. بعد از شهادت برادرش گفت بابا من دیگه نمی تونم خونه بمونم. زودتر باید برم جبهه. رفت و سه چهار ماهی جبهه بود؛ یه روز سرخیابون دیدم سوار یه وانت شده و داره برا جبهه کمک جمع می کنه. رفتم بهش گفتم خوب پسر جون، می اومدی خونه یه خستگی در می کردی بعد. تو الان سه چهار ماه هست که تو خونه هستی. گفت بابا اینها نیازهای جبهه است و باید تهیه بشه. اومد تو حیاط و از همون دم درگفت؛ مامان بابا خداحافظ. همون خداحافظی آخرش بود. یعنی بعد از سه چهارماه تو ساختمون پاشو نگذاشت. رفت و شهید شد.

می گوید؛ فرزندانش چون فرشته ای بودند در قالب انسان. ازهمان جنس انسانهایی که خداوند خود برای یاری دینش برگزیده و تربیت شان کرده است. پاهایشان در زمین بود و دل هایشان بند آسمان، جسمشان خاکی و روحشان بزرگ ومتعالی. انفاس قدسی شان عالمی را دگرگون می کرد و بینش عمیق شان دنیایی را حیران خود …

او افزود:همه باید تابع رهبر باشیم. و انشالله که از عمر ما خدا بکاهد و بر عمر رهبر عزیزمون اضافه کند که قوت دل ما همین رهبر عزیزمون هست. برای ما مانعی نداره که فرزندامون شهید شدن. چون برای اسلام بوده؛ ولی غم این رو داریم که خدای نکرده پا روی خون این شهدا گذاشته بشه. همین…

1724/687

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: