یـا شـهـیـد
۲۲ مرداد ۱۳۹۳
944

ماجرای عجیب گفتگوی یک شهید با پدرش …

به گزارش یا شهید به نقل از جوان،در طول دفاع مقدس بارها صحت اين كلام الهي كه شهدا زنده‌اند را درك كرده‌ايم. ماجراي عجيب شناسايي شهيد 17 ساله يوسف‌رضا رضايي  که در 31 خرداد ماه 1366  آسمانی شده است را ،از زبان پدرش مي‌خوانيم. خبر آورده بودند كه يوسف‌رضا مفقود شده است، من كه خودم […]

به گزارش یا شهید به نقل از جوان،در طول دفاع مقدس بارها صحت اين كلام الهي كه شهدا زنده‌اند را درك كرده‌ايم. ماجراي عجيب شناسايي شهيد 17 ساله يوسف‌رضا رضايي  که در 31 خرداد ماه 1366  آسمانی شده است را ،از زبان پدرش مي‌خوانيم.

خبر آورده بودند كه يوسف‌رضا مفقود شده است، من كه خودم هم در منطقه حضور داشتم، براي گرفتن خبر و يافتن اثري از او به كردستان رفتم. صبح اول وقت جلوي در تعاون بودم تا ببينم اوضاع از چه قرار است! مسئول تعاون گفت: نام فرزند شما نه در ليست شهدا است و نه در ليست مجروحين!

پرسيدم در اين عمليات شهدايي بوده‌اند كه شناسايي نشده باشند؟

جواب داد: بيش از 20 جنازه شهيد بوده‌اند كه پلاك نداشته‌اند و همه را به همراه ساير شهدا به سنندج سردخانه پشت درياچه منتقل كرده‌ايم تا توزيع شوند. به منطقه رفتم و به سردخانه محل نگهداري شهدا سر‌ زدم. گفتم پسرم مفقود شده و خبردار شدم چند جنازه كه هنوز هويت‌شان شناسايي نشده در اينجا نگهداري مي‌شوند، آمدم ببينم شايد پسرم بين آنها باشد. با احترام برخورد كردند و رفتيم تا جنازه‌ها را ببينيم. در ميان اجساد بي‌هويت، يوسف‌رضا را نيافتم. نااميدانه در حال برگشت بودم كه جنازه‌اي نظرم را جلب كرد. پرسيدم: اين جنازه كيست؟

42044204

گفتند: آن شهيد پلاك دارد و شناسايي شده. نگاهي به پيكرش كردم صورتش كاملاً متلاشي و قابل تشخيص نبود، گفتند اهل بابل است. در حال برگشت به سمت درب خروج بوديم كه ناگهان صداي يوسف را شنيدم كه گفت: بابا! يوسف‌رضا اينجاست. برگشتم، گويي همان شهيد كه گفته بودند اهل بابل است و چهره‌اش متلاشي شده بود، دوباره صدايم كرد و گفت: بابا نرو كه گرفتار مي‌شوي، من يوسف‌رضا هستم. هرچه گفتم دوباره جنازه را بازبيني كنيم قبول نكردند. گفتم بابا، پسرم با من سخن گفته. اما به حرفم گوش ندادند و گفتند: مگر مرده حرف مي‌زند، گفتم شهدا زنده‌اند آنها كه نمرده‌اند. اما در را بستند و رفتند.

من همان جا پشت در ماندم و تا ساعت چهار و نيم روي پله نشستم تا مسئول سردخانه آمد. كلي خواهش و تمنا كردم تا گفت در را باز كنيد دوباره جنازه را ببينيم. رفتم سر جنازه پلاكش را كه در استخوان سينه‌اش فرو‌رفته بود خارج كرديم، سپس پيكر را برگرداندم ناگهان ديدم بر روي لباس زيرش نوشته «يوسف‌رضا رضايي» به رغم غم بسياري كه مرا فرا‌گرفته بود از اينكه پسرم را يافته بودم و از ارتباطي كه با او داشتم خوشحال بودم پلاك را هم بررسي كرديم ديديم يك حرف را به اشتباه ثبت كرده و پلاك نيز متعلق به يوسف‌رضا است.

مسئول و كاركنان تعاون به شدت گريه مي‌كردند و من آنها را دلداري مي‌دادم. آنها به من مي‌گفتند كه شما چرا گريه نمي‌كني؟ گفتم اينها آمده‌اند كه شهيد شوند. شهيدي كه با من حرف مي‌زند و خود را به من نشان مي‌دهد جايي براي گريه ندارد. مسئول تعاون گفت: آمبولانس حاضر است بيست تومان هم پول به من داد گفت: اين هم هزينه بنزين بين راه… در همان ايام در روستا دو عروسي داشتيم. گفتم جنازه را فعلاً منتقل نمي‌كنم و تصميم دارم تا بعد عروسي‌ها صبر كنم و سپس مراسم تشييع‌جنازه را در روستايمان بر‌‌پا نماييم.

باز هم گريه حاضرين بلند شد. به رغم اينكه سپاه آمبولانسش حاضر بود جنازه را در سردخانه گذاشتم و خود برگشتم تا مقدمات كار را مهيا كنم. سوار اتوبوس شدم در راه نزديكي‌هاي منطقه گدوك بوديم كه شيطان در وجودم رخنه كرد و با خود انديشيدم بابا پسرم شهيد شده‌، حالا من چرا بايد منتظر عروسي ديگران باشم. پس تصميم گرفتم وقتي رسيدم خبر را بدهم و برگردم و جنازه را بياورم. در منطقه زيراب از اتوبوس پياده شدم و براي رفتن به اَتو (روستاي محل زندگيمان) سوار ميني‌بوس شدم.

آن زمان جاده‌ها هنوز آسفالت نشده بود. خاكي بود و سرعت خودروها پايين. در ميني‌بوس از فرط خستگي به خواب رفتم. در خواب يوسف‌رضا را ديدم و با هم به گفت‌وگو پرداختيم و به من گفت: پدرجان تو بهترين تصميم را گرفتي كه جنازه را گذاشتي تا صبر كني كه عروسي‌هاي روستا پايان يابد. گفتم: حالا جواب مادرت را چه بدهم؟ گفت: مردد نباش الان هم برسي خانه مادرم در حياط نشسته، در گوشش جريان را بگو و از او بخواه آرام باشد و تا پايان عروسي‌ها صبر كنيد.

13930401000293_PhotoL13930401000293_PhotoL

مادر شهیدیوسف رضارضایی

در همين گفت‌وگو بوديم كه با چرخش تند ميني‌بوس از روي صندلي پرت شدم و از خواب بيدار شدم و لذت هم‌كلامي با شهيدم را از دست دادم. با حال و هواي عجيبي به خانه رفتم. هنوز كسي مطلع نبود. ديدم همان طور كه يوسف‌رضا گفته مادرش در حياط نشسته است، آرام به سمتش رفتم و در گوشش همان كه يوسف‌رضا گفت، را گفتم. پذيرفت انگار خداوند سعه صدر و تحمل آن را داده بود. به بستگان و دوستاني هم كه همواره پرس‌و‌جو مي‌كردند مي‌گفتيم: گويا اسير شده است! سپس بعد از پايان دو عروسي پيش رو، يوسف‌رضا در زادگاهش آرام گرفت.

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: