به گزارش ياشهيد، به نقل از سرلوحه،سحر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، مدام به این فکرمیکردم که آیا شهدا به ما نگاه میکنند؟ اصلاً این که میگوید شهدا زندهاند یعنی چی؟
علت مشغله ی فکرم این بود که نگران مصطفی بودم. مصطفی درس میخواند و چشمهایش به شدّت ضعیف بودند. با خودم میگفتم با این وضع اگر نتواند درسش را خوب بخواند، مردم میگویند این هم از پسر شهید… درس نخواند و…
همین مسئله فکرم را به خود مشغول کرده بود که آیا شهدا به خانوادههایشان نظر میکنند یا نه؟
بعد از نماز صبح، خوابیدم. خواب دیدم یکی از آشناهایمان که فرزندش از دنیا رفته، خواست او را به بهشت زهرا برسانم که برود به مزار فرزندش. قبول کردم. سوئیچ ماشین را برداشتم و او را به طرف گلزار شهدا بردم. نرسیده به قبور شهدا، دیدم کاروانی از خانمها آمدهاند آنجا نشستهاند و دارند صبحانه میخوردند. از راه دور بشقابهای پنیر را جلویشان میدیدم. رو به خانمی که توی ماشین بود، گفتم: زود پیاده شو؛ من باید قبل از اینکه این خانمها متوجه حضورم شوند، از اینجا بروم. اگر اینها من را بشناسند، قطعاً میخواهند که بروم در جمعشان و برایشان صحبت کنم. همین که آمدم دور بزنم و برگردم، متوجه شدم یک نفر از بین جمعیتِ خانمها بلند شد و گفت: حاج خانم! بیا. شناختندت.
گفتم: ببخشید. من میروم و دوباره برمیگردم. در تصور خودم میخواستم به خانه برگردم تا لباس رسمی بپوشم و دوباره بروم به گلزار شهدا. بین راه نگاهی به لباسم انداختم و دیدم لباس مناسبی به تن دارم. به طرف گلزار شهدا برگشتم. در راه برگشت، نرسیده به گلزار شهدا، دیدم اطراف کوچهی منتهی به گلزار شهدا را سراسر گل لاله گذاشتهاند. چند طبقه از گل لالهی زرد و قرمز و سفید. با خودم گفتم از بین این گلها که نمیشود با ماشین عبور کرد. ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده به سمت گلزار شهدا راه افتادم. ناگهان متوجه شدم خانمهایی که تا چند لحظه قبل توی گلزار شهدا نشسته بودند، آمدهاند به صورت منظم دو طرف کوچه نشستهاند. من هم بالای آن جلسه نشستم. همسر یکی از شهدا را که میشناختم، آمد کنارم نشست. داشتم با او احوالپرسی میکردم که متوجه شدم یک نفر دیگر کنارم نشست و دستش را گذاشت روی شانهام.
همین که به دست نگاه کردم، متوجه شدم دست یک مرد است. از همسر شهید پرسیدم: این دست چه کسی است که روی شانهی من است؟ گفت: نمیدانم. سرم را به طرف صاحبِ دست برگرداندم. لباس فرم سپاه پوشیده بود. همین که لباس سپاه را دیدم، از ذهنم گذشت که نکند حاج یونس باشد. به صورتش نگاه کردم؛ حاج یونس بود. فریاد کشیدم و با گریه گفتم: یونس کجا بودی؟ خیلی دلمان برایت تنگ شده. چرا نمیآیی؟ چرا نمیآیی بهمان سر بزنی؟ همین طور که فریاد میزدم و با حاج یونس حرف میزدم، پرسید: مگر شما مشهد نبودید؟ گفتم: بله، چه طور؟
دوباره پرسید: ماه شعبان مشهد بودید؟
گفتم: بله.
گفت: من همه جا همراهت بودم.
این را که گفت، دوباره شروع کردم به گریه کردن. گفتم تو اگر همه جا همراه ما بودی، چرا خودت را به ما نشان ندادی؟
گفت من سه دفعه شخصاً آمدم پیشتان. اگر مصطفی و فاطمه و تو را صدا میزدم، شما از من میپرسیدید که از کجا میشناسمتان. به همین خاطر اسمتان را صدا نزدم. اما سه دفعه شخصاً آمدم پیشتان. از موقعی که از اینجا حرکت کردید، تا موقعی که دوباره به خانه برگشتید، من همراهتان بودم… مگر تهران نبودید؟ مگر نرفتید قم؟
این را که گفت، شروع کردم به فریاد زدن و از خواب بیدار شدم. دفعات قبل، هر وقت حاجی را توی خواب دیده بودم، فقط چند کلمه حرف زده بود. این اولین باری بود که اینقدر طولانی با من صحبت میکرد.
**راوی این خاطره سرکار خانم، همسر محترم شهید حاج یونس زنگیآبادی هستند و این مطلب با اخذ اجازه از خودشان منتشر میشود.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: