یـا شـهـیـد
۱۷ تیر ۱۳۹۳
1088

گمنامی آشنا …

سالها بی خبر بود از جگر گوشه ای که؛می گفتند عشق مجنون او را به وادی گمنامی کشانیده و اسیر خاک مردپرور جزیره اش کرده است.در شب 19 ام ماه مبارک رمضان ,در میانه  شب قدر آمده بود تا سرنوشت یک ساله اش را درکنار فرزند به آسمان رسیده اش به روشنایی برساندو دل بی […]

سالها بی خبر بود از جگر گوشه ای که؛می گفتند عشق مجنون او را به وادی گمنامی کشانیده و اسیر خاک مردپرور جزیره اش کرده است.در شب 19 ام ماه مبارک رمضان ,در میانه  شب قدر آمده بود تا سرنوشت یک ساله اش را درکنار فرزند به آسمان رسیده اش به روشنایی برساندو دل بی قرارش را قراری دوباره بخشد.خانه و کاشانه اش در مشهد و دل جامانده اش، در گلزار شهدای بهشت زهرا س بود.بوی خوش عطر آگین لباسی که بر تن کرده بود؛ نشان از انسان بزرگی می داد که؛لاجرم نشانی یک مادر شهید است.آن هنگام که صندوقچه اسرار دل بی تابش را که با کلید مهربانی اش گشود؛داستانی بس عجیب و شگفت رخ نمایاند و راز یک گمنامی 7 ساله از دل آن  آشکار گشت …

سید جلال حسینی ،فرزند مشهد بود ،متولد 1345 و عاشق خاک کیمیاگر جبهه.15 ساله بود که عزم میدان رزم کرد و خود را به صف عاشقان مجاهدی رسانید که به عهد الست قالو بلی خویش پایبند بودندو پای در رکاب ماندند.آن روز که پیکرتکه تکه شده ای را به پشت جبهه رسانیدند؛هیچ نشانی از یک هویت شناخته شده ،همراهش نبود.نه پلاکی داشت و نه نام و نشانی.تنها آنچه که عیان بود غواص بودنش بود،غواص کربلای 5…

نام و هویتی که از او نیافتند،تن چاک چاکش را در خاک گلزار شهدای بهشت زهرا س به امانت نهادندو روی سنگ مزارش را به نام “شهید گمنام ” آراستند. عکسی  که از او به یادگار گرفته شد؛ امید بازگشت دوباره ،عزیز دل مادری را پررنگتر می کرد .مادر 7 سال ،گشت و گشت تا آنکه روزی بر حسب اتفاق ،عکس فرزند بی نشانش را در میان گمنامان نام آشنای آسمانها یافت و رسید به فرزندی که سالها بود در تهران ،چشم انتظار دیدار دوباره مادر بود.از آن روز سالها می گذرد و مادر، هر از چند گاهی از مشهد الرضا ،خود را میهمان مزار نام دار فرزندش در گلزار شهدای تهران می کند …

به گزارش یاشهید ،سالها بی خبر بود از جگر گوشه ای که؛می گفتند عشق مجنون او را به وادی گمنامی کشانیده و اسیر خاک مردپرور جزیره اش کرده است.در شب 19 ام ماه مبارک رمضان ,در میانه شب قدر آمده بود تا سرنوشت یک ساله اش را درکنار فرزند به آسمان رسیده اش به روشنایی برساندو دل بی قرارش را قراری دوباره بخشد.خانه و کاشانه اش در مشهد و دل جامانده اش، در گلزار شهدای بهشت زهرا س بود.بوی خوش عطر آگین لباسی که بر تن کرده بود؛ نشان از انسان بزرگی می داد که؛لاجرم نشانی یک مادر شهید است.آن هنگام که صندوقچه اسرار دل بی تابش را که با کلید مهربانی اش گشود؛داستانی بس عجیب و شگفت رخ نمایاند و راز یک گمنامی 7 ساله از دل آن  آشکار گشت …

سید جلال حسینی ،فرزند مشهد بود ،متولد 1345 و عاشق خاک کیمیاگر جبهه.15 ساله بود که عزم میدان رزم کرد و خود را به صف عاشقان مجاهدی رسانید که به عهد الست قالو بلی خویش پایبند بودندو پای در رکاب ماندند.آن روز که پیکرتکه تکه شده ای را به پشت جبهه رسانیدند؛هیچ نشانی از یک هویت شناخته شده ،همراهش نبود.نه پلاکی داشت و نه نام و نشانی.تنها آنچه که عیان بود غواص بودنش بود،غواص کربلای 5…

نام و هویتی که از او نیافتند،تن چاک چاکش را در خاک گلزار شهدای بهشت زهرا س به امانت نهادندو روی سنگ مزارش را به نام “شهید گمنام ” آراستند. عکسی  که از او به یادگار گرفته شد؛ امید بازگشت دوباره ،عزیز دل مادری را پررنگتر می کرد .مادر 7 سال ،گشت و گشت تا آنکه روزی بر حسب اتفاق ،عکس فرزند بی نشانش را در میان گمنامان نام آشنای آسمانها یافت و رسید به فرزندی که سالها بود در تهران ،چشم انتظار دیدار دوباره مادر بود.از آن روز سالها می گذرد و مادر، هر از چند گاهی از مشهد الرضا ،خود را میهمان مزار نام دار فرزندش در گلزار شهدای تهران می کند …

سید جلال را اگر بخواهیم بشناسیم و بشناسانیم؛باید او را در میان واژه های توصیف گر مادرش جستجو کنیم…

از همان دوران کودکی از تعریف و تمجید خوشش نمی آمد.همه جوره پای کار بود و کمک حال مادر.آن هنگام که روزه گرفتن برایش واجب شد،اواسط تیر ماه بود.هر چقدر به جلال گفته شد که می توانی مسافتی را طی کنی تا مسافر شوی و روزه ات شکسته شود ،قبول نکرد که نکرد.از شدت گرما بیهوش شد.اما حاضر به شکستن روزه اش نشد…

11 سالش بود که؛به همراه خانواده  با قطارعازم سفر بودند.هنگام نماز که شد،جلال را داخل قطار جا گذاشتند تا بخوابد.وقتی برگشتند ،دیدند که جلال نیست.قطار در حال حرکت بود و جلال در مسجد مشغول نماز.وقتی به او گفتند کجایی جا می مانی با خونسردی گفت:”خوب جا بمانم،نمازم که واجب تر است!فوقش با قطار بعدی می آمدم.مهم این است که نماز من دیر نشود!”…

خیلی زود دیگران را می بخشید.یک روز چند نفر در میانه راه آنقدر کتکش زده بودند که لباسهایش پاره شده بود.وقتی امدند و از او عذر خواستند،بی هیچ بهانه ای بخشیدشان…

هیچ گاه خود نمایی نمی کرد.عاشق جبهه بود اما هر وقت هم که می رفت جبهه ،می گفت پیک نیک می روم.از کارهایش در جبهه ،هیچ نمی گفت.از او که پرسیده بودند ؛کجا می خواهی باشی؟گفته بود تخریب.واحد تخریب یکی از سخت ترین جاهای جبهه بود که فقط 3 نفر در آن ثبت نام کرده بودند.او هم در تخریب بود و هم غواصی می کرد.در حالی که سن و سال چندانی  نداشت…

 

قطعه 29/ردیف 145/شماره 12

 

سید جلال مزارش در تهران و مادرش در مشهد است.اگر گذارتان به قطعه 29 گلزار شهدای بهشت زهرا افتاد؛ودرمیان چند ردیف از شهدای گمنام چشمتان به سنگ مزاری که اکنون نام سید جلال بر روی آن حک شده متبرک شد؛ سلام مادر را به او برسانید و میهمان جرعه ای از غربتش شوید! …

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: