به گزارش یاشهید ، شهيد لبناني «سيد محمدحسن هاشم» از نيروهاي حزب الله لبنان بود؛ شايد بارها پيش آمده بود كه آرزو ميكرد در زمان جنگ عراق و شايد دنياي كفر عليه ايران، به رزمندگان اسلام در جبههها بپيوندند.
هر وفت مادر نماز ميخواند بر گوشه دامنش بوسهاي ميزد و ميگفت «مادر براي شهادتم دعا كن». مادر نميدانست منظور محمدحسن چيست. هر بار كه تنها فرزندش چنين درخواستي را ميكرد، اشك بر گونهاش جاري ميشد و ميگفت «آخر تو تنها فرزند من هستي؛ ميخواهي مرا تنها بگذاري؟».
گاهي مادر به او ميگفت «حبيبي! ماذا تريد؟» محمدحسن پاسخ ميداد «احب استشهاد في سبيل الله».
شهيد محمدحسن چهار ماه قبل از شهادتش ازدواج كرد تا سنت پيامبر اكرم (ص) را به جاي آورد و با دين كامل به ملاقات خداوند برود؛ اما مادر از اينكه فرزندش سر و سامان گرفته خوشحال بود.
اين دلاور خطه «جبشت» لبنان بارها از مادر ميخواهد تا اجازه دهد در جبهه ايران حضور پيدا كند؛ اما دل مادر راضي نميشود تا اينكه به مادر ميگويد ميخواهم به ديدار پدربزرگ در ايران بروم. مادر به اميد بازگشت فرزندش او را بدرقه ميكند.
محمدحسن 20 ساله از اينكه ميتوانست در جبهه ايران حضور پيدا كند، سر از پا نميشناخت؛ خاك فاو نيز خود را آماده كرده بود كه با خون اين شهيد لبناني و ساير رزمندگان اسلام بر سرخي خود ببالد؛ قربانگاه اسماعيلها براي اجراي عمليات «والفجر 8» لحظه شماري ميكرد.
مادر براي لحظهاي از تنها فرزندش دل بريد؛ آن زمان، زمان پرواز هميشگي فرزندش بود؛ همسر شهيد نيز در رؤيا خبر شهادت محمدحسن را ميگيرد و چند روز بعد خبر شهادت تنها فرزند خانواده هاشم پرده از همه رازها برميدارد؛ پيكر محمدحسن در بهشت زهراي (س) تهران به خاك سپرده ميشود.
مادر شهيد راه اسلام «محمدحسن هاشم» بيتاب ديدن فرزند در منزل جديدش بود؛ بنياد شهيد لبنان اين مادر را پس از ماهها به آرزويش رساند؛ مادر وارد بهشت زهرا (س) تهران شد؛ ديدن اين همه سرباز آرام گرفته بر دل خاك، مادر را متأثر كرد؛ در حالي كه با ديدن مزار جوانها و تصوري از به خاك و خون كشيده شدن آنها بر سر و سينه ميزد؛ از ميان مزارها عبور كرد تا اينكه به رديف ۱۳۳قطعه ۲۴ رسيد.
اين بار مادر بر بالين فرزندش نشست و بر مزارش بوسه زد؛ سلام و احوالپرسي گرمي با محمدحسن كرد؛ با زبان عربي مديحه سر داد و غروب عاشورايي ديگري در بهشت زهرا (س) برپا شد.
خاك زمزمه دل را ميشنود و شهادت ميدهد كه مادر به فرزندش ميگفت «مرا تنها گذاشتي و رفتي؛ من راضي هستم و خداوند هم از تو راضي باشد؛ داغ نديدنت برايم خيلي گران است؛ پس دعا كن خداوند به من صبر عطا كند».
مادر شهيد هاشم، وداع سختي با تنها ثمره زندگياش ميكند و راست قامتتر از هميشه ميايستد. آهسته آهسته از مزار فرزندش دور ميشود و دلش را در قطعه 34 جا ميگذارد. غير از گريههاي شبانه درِ گوش سجاده، چند قطعه عكس پر از لبخند يك جوان حزباللهي ديگر همه دارايي او است.
مادر شهيد هاشم، سالها از درد فراق بيمار ميشود براي شفاي دردش يكبار ديگر به بهشت زهراي (س) تهران ميآيد اما نميتواند يوسفش را پيدا كند و به لبنان باز ميگردد. بعد از 20 سال دوباره دلش هوايي ميشود؛ پرسان پرسان خود را به مزار فرزندش ميرساند؛ حال و هواي او چنين مينمود كه نخستين بار است كه بر مزار عزيزش آمده است؛ اما برافراشته شدن پرچم حزبالله و تصوير رهبر معظم انقلاب و سيد حسن نصرالله بر مزار شهيد «محمدحسن هاشم» گويي تمام غمهاي مادر را از دل برميدارد و اين بار مادر با لبخند رضايت دوچندان با فرزندش تا ديداري ديگر خداحافظي ميكند.
اينجاست كه نوشيدن جام زهر امام خميني (ره) و فرمايشات ايشان مبني بر اينكه «جنگ ما يك نعمت بود»؛ نعمتي كه مانند روزنهاي در تاريكي ميدرخشد؛ چرا كه اين جنگ، جهان اسلام را در مقابله با جهان كفر برانگيخته بود.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: