به گزارش یاشهید ، صبح امروز و در آستانه فرا رسیدن سال نو میلادی دکتر صمیمی مدیر کل بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ به همراه اکبر توکلی مدیرعامل سازمان بهشت زهرا(س) و تنی چند از همراهانش به دیدار سیلوارت اوهانسیان مادرو همسر شهید ادموند و هایقان موسیسیان رفتند.
این گزارش حاکیست : دکتر صمیمی ضمن تبریک فرا رسیدن سال نو میلادی بیان نمود : آرمانهای انقلاب اسلامی ایران با قطره قطره خون این شهیدان صورت پذیرفت و ما باید در این برهه از زمان امانتدار خوبی باشیم تا شرمنده آنان نشویم . در ادامه این دیدار اکبر توکلی مدیرعامل سازمان بهشت زهرا(س) نیز فرا رسیدن سال نو میلادی را تبریک گفتند.
هنوز هم وقتی میخواهد خاطرات خرداد و شهریور سال ۶۰ را بیان کند بغض و اشک مانع میشود. ۳۳ سال قبل زندگی برای او به گونه دیگری رقم خورد. پیرزن عصا زنان وارد اتاق شد و درحالی که به عکس همسر و پسرش خیره شده بود از روزهایی گفت که خیابانهای تهران بوی خون میداد، روزهایی که مردم برای برچیدن سلطنت پهلوی سینه هایشان را در برابر گلوله نیروهای گارد شاهنشاهی سپر میکردند. صدای شلیک مسلسلها وحشتناکترین آهنگی بود که دل مادران زیادی را به لرزه میانداخت. صدای آژیر آمبولانسها خبر از شهدایی میداد که هر لحظه به تعداد آنها افزوده میشد. همه برای آمدن بهار به خیابان ریخته بودند. کف خیابانها از خون جوانانی که هدف گلوله نیروهای گارد قرار گرفته بودند گلگون بود و بوی باروت و دود فضای شهر را پر کرده بود.
زن چشمانش را بست، روزهایی را به یاد آورد که همه خانواده در کنار درخت کاج به انتظار فرا رسیدن کریسمس بودند و ساعت ۱۲ آخرین روز دسامبر «ادموند» نخستین کسی بود که خود را در آغوش مادر میانداخت و عید را به او تبریک میگفت. انقلاب پیروز شده بود اما نهال نوپای انقلاب هنوز درگیر دشمنان داخلی و منافقین و سرکرده آنها بنیصدر بود. صدای تیراندازی و درگیریهای خیابانی هنوز هم به گوش میرسید و میدان هفتم تیر یکی از کانونهای اصلی این درگیریها بود.
ادموند موسسیان جوان ۱۹ ساله در این درگیری به شهادت رسید و سه ماه بعد پدرش «هایقان مؤسسیان» در راه بازگشت به خانه در تیراندازی منافقین به شهادت رسید.
سیلوارت موسسیان سالهاست با خاطرات همسر و پسرش زندگی میکند. ۷۵ بهار را پشت سرگذاشته است اما هنوز هم وقتی از آنها یاد میکند صدایش میلرزد. میگوید: «خرداد سال ۶۰ ادموند به خاطر او هدف گلوله قرار گرفت. بعد از شهادت او همسرم آرام و قرار نداشت. گویا میدانست بزودی به دیدار پسرمان خواهد رفت.»
پرواز در آسمان انقلاب
سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود، اما درگیریهای داخلی و ماجرای بنیصدر باعث متشنج شدن اوضاع و درگیریهای خیابانی شده بود. ۴۱ سال قبل به منطقه هفت تیر آمدیم و در این خانه ساکن شدیم. همسرم با ماشین در آژانس کار میکرد و در کنار او و سه پسرم زندگی خوبی داشتیم. هر سال شب کریسمس همسرم درخت کاجی را که خریده بود به حیاط خانه میآورد و پس از شستن آن را تزئین میکرد و در گوشه اتاق میگذاشت.
بچهها از دیدن درخت کاج ذوق میکردند و لحظه تحویل سال برای همدیگر دعا میکردیم.
همسرم بسیار زحمت میکشید و برای اینکه چرخ زندگی مان بچرخد تا نیمههای شب در آژانس کار میکرد. روزهای انقلاب ۵۷ با راهپیماییها و تیراندازی نیروهای گارد همراه بود. آن روزها خیلی میترسیدم و نگران بچهها بودم. ادموند ۱۹ سال داشت و با دوستانش سرکوچه سنگر درست میکردند. به من میگفت مادر پشت بام نرو چون مأموران تیراندازی هوایی میکنند. چند بار از او خواستم تا به خانه بیاید ولی دوست داشت تا جانپناهی برای کسانی که از تیراندازی نیروهای گاردی فرار میکردند درست کند.
سیلوارت با یادآوری روزی که پسرش شهید شد اشک در چشمانش حلقه زد. میگفت هرسال شب سال نو جای خالی او را حس میکند. او همیشه از بابانوئل میترسید و از من میخواست تا شبها همه در و پنجرهها را ببندم تا بابانوئل نتواند به خانه ما بیاید. به او میگفتم بابانوئل ترس ندارد و او همه بچهها را دوست دارد و به آنها کادو میدهد ولی میگفت کادو نمیخواهم و دوست ندارم بابانوئل را ببینم.
هر سال شب کریسمس وقتی بابانوئل را میبینم یاد ادموند میافتم و گریه میکنم. خرداد سال ۶۰ به خاطر ماجرای بنی صدر و عزل او توسط مجلس اوضاع متشنج شده بود و طرفداران او به همراه منافقان در میدان ۷ تیر تجمع کرده بودند و درگیری و تیراندازی بین آنها و مأموران خیلی شدید بود. برای خرید به مغازهای در میدان ۷تیر رفته بودم. میخواستم برای یکی از اقوام که صاحب فرزندی شده بود، کادو بخرم. صدای تیراندازی از هر گوشه میدان به گوش میرسید.
طرفداران بنیصدر که در بین آنها افراد مسلح هم بودند شعار میدادند. صاحب مغازه ترسیده بود و از من خواست بیرون نروم اما گفتم بچه هایم در خانه هستند و اگر نروم نگران میشوند. مرد فروشنده کرکره مغازه را تا نیمه پایین کشید و من و چند مشتری دیگر در مغازه ماندیم. همان لحظه ادموند که نگران من شده بود برای پیدا کردنم به خیابان رفته و همه مغازهها را جستوجو کرده بود اما چون کرکره مغازهای که در آن بودم پایین بود نتوانسته بود من را پیدا کند و وقتی به خانه برمی گشت مقابل مسجد الجواد گلولهای به شکمش اصابت کرد. دو نفر از دوستانش که آنجا بودند او را به بیمارستان جم بردند، ساعتی بعد پسرم به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل شد اما به خاطر خونریزی شدید جان سپرد. تا روز بعد کسی خبر شهادت ادموند را به من نگفت. آن روز همسرم زود به خانه برگشت هرچه از او سراغ ادموند را گرفتم پاسخی نداد.
روز بعد وقتی از ادموند خبری نشد، خیلی گریه کردم تا اینکه همسرم ماجرای شهادت او را به من گفت. باید مادر باشید تا آن لحظه را درک کنید، با شنیدن این خبر شوکه شدم. باور نمیکردم پسرم به این زودی ما را ترک کرده باشد. او خیلی مهربان بود و دوست داشت به همه کمک کند.
روزهای خیلی سختی بود و همسرم بعد از مرگ ادموند تا نیمه شب ساعتها در گوشهای مینشست و به نقطهای خیره میشد. همه اهالی محل از شهادت ادموند شوکه شده بودند و هر بار من را میدیدند از مهربانیهای او میگفتند.
پایان دلتنگیهای پدر
روزهای پرتلاطم سپری میشد و منافقان که از رسیدن به اهدافشان ناامید شده بودند ترور شخصیتهای انقلاب و مبارزه مسلحانه را آغاز کردند. تشکیل خانههای تیمی و طراحی نقشه ترور و بمبگذاریها در دهه ۶۰ از برنامههای آنها بود. شهریور سال ۶۰ یکی از این خانههای تیمی در میدان ۷ تیر از سوی پاسداران انقلاب اسلامی شناسایی شد و تحت محاصره قرار گرفت. سه ماه از شهادت ادموند میگذشت و مادر هنوز لباس سیاه به تن داشت. هایقان بعد از شهادت پسر آرام و قرار نداشت و ۱۴ شهریور روزی بود که برای همیشه رفت.
زن درحالی که به عکس همسرش خیره شده بود از روز شهادت او اینگونه گفت: آن روز پاسداران یک خانه تیمی را در کوچه ما محاصره کرده بودند و از همسایهها خواستند تا از خانه هایشان خارج نشوند. بعداز شهادت پسرم از شنیدن صدای گلوله وحشت داشتم. بلافاصله با آژانسی که همسرم در آنجا کار میکرد تماس گرفتم و از او خواستم به خانه نیاید، اما گفت میخواهد به خانه برگردد و کنار ما باشد.
چند دقیقه بعد صدای شلیک رگبار گلوله و تیراندازیهای پراکنده سکوت کوچه را شکست، دلم شور میزد و خیلی نگران بودم، احساس کردم اتفاق بدی افتاده است. به کوچه دویدم و با دیدن ماشین همسرم که چند گلوله به آن اصابت کرده بود روی زمین افتادم. چند نفر از همسایهها به طرف ماشین دویدند و با کمک پاسدارها بدن غرق درخون همسرم را بیرون کشیدند.
آنها گفتند وقتی همسرم از انتهای کوچه به طرف خانه میآمد درگیری آغاز شده و در این میان چند گلوله به ماشین همسرم اصابت کرده است. او هم پیش پسرمان رفت و کمتر از سه ماه از شهادت پسرم این بار تکیهگاه زندگیام را از دست دادم و بعد از شهادت او پسر بزرگم ویگن تکیه گاه زندگیام شد. آرمن پسر کوچکم فقط سه سال داشت و از دست دادن پسر و همسرم در کمتر از سه ماه ضربه روحی بزرگی را به خانواده ما وارد کرد.
روزها از پی هم میگذشت و ویگن سعی میکرد جای خالی پدر را برای ما پر کند. ۱۵ سال قبل یکی از شبهای به یاد ماندنی برای ما رقم خورد. شب کریسمس چند نفر به خانه ما آمدند و اعلام کردند رهبر انقلاب به خانه شما میآید. شنیده بودم که ایشان به دیدار خانواده شهدا میروند ولی باور نمیکردم که به دیدار ما هم میآیند.
آن شب من و پسر کوچکم خانه بودیم، ایشان آمدند و از نحوه شهادت همسر و پسرم سؤال کردند و سپس برای ما دعا کردند و به ما گفتند شما خانواده شهدا چشم و چراغ این ملت هستید. همراهان زیادی با ایشان به خانه ما آمده بودند و من از رهبر انقلاب پذیرایی کردم. بعد از آن چند بار مسئولان شهرداری و همچنین بنیاد شهید به دیدار ما آمدهاند.
اما دیدار غیرمنتظره دکتر روحانی از خانواده شهید موسسیان اتفاقی بود که «آنت موسسیان» نوه ۲۶ ساله آنها از آن یاد میکند. او درباره شب کریسمس و حضور رئیس جمهوری در جمع خانواده آنها گفت: من هیچ وقت عمو و پدربزرگم را ندیدم ولی به آنها افتخار میکنم. در این سالها مادربزرگم همیشه از آنها برایم تعریف کرده است. روز آخر دسامبر سال گذشته درحالی که همه درخانه مادربزرگ جمع شده بودیم چند نفری به خانه ما آمدند و گفتند شخصیت مهمی امشب به مهمانی شما میآید. ابتدا تصور کردیم از مسئولان بنیاد شهید به دیدارمان میآیند اما حسی به ما میگفت رئیس جمهوری میآید، بالاخره لحظه دیدار فرا رسید و دکتر روحانی وارد خانه مادربزرگم شد. ایشان بعد از اینکه از نحوه شهادت پدربزرگ و عمویم پرسیدند به مادربزرگم گفتند همه ما داخل یک کشتی هستیم و فرقی نمیکند چه دین و مذهبی داریم. باید همدیگر را حمایت کنیم تا شرایط بهتری داشته باشیم. ارامنه زحمات زیادی برای این انقلاب کشیدهاند و ما هم باید قدردان این زحمات باشیم.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: