حجلهای باشهها آقا سید؛ صبر کن این عطر رزم رو بزنم، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقیها بود) به سینه بزنم…
به گزارش یاشهید ، سید مسعود شجاعی طباطبایی، 15 سال داشت که پوتین بهپا کرد و بسیجی راه روح الله شد.
او سختترین وظیفه را در صحنه نبرد بر عهده گرفت. در حالی که چشم شیشهایش را به دوش میگرفت، نزدیک ترین مکان به صحنه نبرد را برمیگزید و به ثبت وقایعی که گاهاً دلخراش بود، پرداخت.
شجاعی طباطبایی در عملیاتهای بدر، کربلای یک، بیت المقدس 7، والفجر 8، کربلای 5 و مرصاد به عکاسی پرداخت. پس از جنگ توجه او بیشتر به کاریکاتور معطوف شد اما به عکاسی به عنوان دلمشغولیهایش هم چنان ادامه می دهد.
در ادامه شرح چند عکس به زبان سید مسعود شجاعی طباطبایی از دوران دفاع مقدس را میخوانید.
*** از روحیه دادن به رزمندگان تا شهادت نوجوان لب تشنه
حوالی ظهر بود، گرما بیداد میکرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان رانده شده بود و با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود، رزمندهها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر میآمدند.
تدارکات نرسیده بود و رزمندگان تشنه بودند. در جایی که فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کیسههای شن را پر میکردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود، چون نه فرصتی برای این کار و نه خبری از تدارکات بود.
دوربین را برداشتم و به قصد روحیه دادن به رزمندگان و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.
صدای سوت توپ و خمپاره باعث میشد دائم خیز بروم، نمیدانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین میشدم…
کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را ببینم. در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوشهایم تقریبا چیزی نمیشنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده، از موج انفجارها کمی گیج بودم…!
دیدم بچههای زیادی به روی زمین افتادهاند، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود.
بیاختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبههای سنگرهای شنی کمک می گرفت. جلو رفتم، صدای زمزمهاش را میشنیدم، به آرامی گفت: “آقا اومدم. حسین جان اومدم.” وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نماده بود و به زمین افتاد.
او را به آرامی بغل کردم، همچنان نجوا میکرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: عزیزم، چیزی نیست و ناامیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشکهایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمیکرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد، اما …، لحظهای بعد گفت: «کاری از دستم برنمیآید، شهید شده، برادر زحمت میکشی ببریش معراج شهدا…»
*** اصرار رزمندهای برای گرفتن آخرین عکس یادگاری از او
در اوج درگیری با دشمن در ارتفاعات قلاویزان، جایی که تا سه مرحله عراقیها را عقب زده بودیم، در اوج گرما، با انفجار خمپارهها و شلیک گلولهها، دوربین به دست راه افتادم تا روحیه بخش دل پاک رزمندگان باشم. به سنگری رسیدم بدون سقف در حالیکه بچهها به شدت مشغول نبرد بودند. در این میان یکی از رزمندگان من را دید و گفت:
– برادر! یک عکس از من می گیری؟
– عزیزم، روراست زیاد فیلم برام باقی نمونده، ناراحت نشیا، عکس یادگاری نمیگیرم.
– خوب اگر من بهت بگم تا چند لحظه دیگه تو این دنیا نیستم، ازم عکس میگیری؟
– برادرم، این حرفها چیه، من مخلصتم. (نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم، یه حس مبهم ولی زیبا تو چشماش موج میزد.)، بشین تا یه عکس خوشگل ازت بگیرم. ولی یه شرط داره؟
– چه شرطی؟
– این که اسم منو حفظ کنی!
– تو از من عکس بگیر من هم اسم خودتو و هم اسامی فامیلاتو برات حفظ میکنم!
– سید مسعود شجاعی طباطبایی!
– بابا این که یه تریلی اسم شد، میتونم همون آقا سیدشو حفظ کنم! (با خنده)
– باشه عزیزم، تا ما رو اینجا نکشی ول نمیکنی. بشین اینجا …
– حجلهای باشهها آقا سید، صبر کن این عطر رزم رو بزنم، مدالمو (مدال غنیمتی از عراقیها بود) به سینه بزنم. (حالا رزمندگانی که پشت خاکریز مشغول تیراندازی ونبرد بودند، نگاهشون متوجه ما شده بود و از بستن چفیه او به سرش، عطر زدن و مدال آویزون کردنش می خندیدند.)
– کلیک…
– دست گلت درد نکنه، زیاد از اینجا دورنشیها ، کارت دارم…
….هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای الله اکبر بچهها بلند شد، این به این معنا بود که اتفاقی افتاده…
برگشتم دیدم خمپاره درست خورده بغل دستش…
دوربینمو بالا گرفتم، در حالیکه چشمانم از اشک پر شده بود، عکسی از شهادتش گرفتم.»
*** کلاه غنیمتی یا قابلمه
کلاه غنیمتی عراقی بر روی سرش خودنمایی میکرد، از بچههای رزمندهای بود که در مرحله اول عملیات حضور داشت، (به طور معمول بعد از هر عملیات رزمندهها به عقب منتقل میشدند تا استراحت و تجدید قوا کنند)، و حال دوباره مثل شیر برای ادامه عملیات آماده پیکار دیگر بود، از او پرسیدم: حالا چرا کلاه عراقی به سر گذاشتهای دلاور؟
گفت: تنها برای روحیه دادن است، والا احساس میکنم یک قابلمه روی سرم گذاشتهام.
از بذلهگوییاش رزمندگان همراه خیلی خندیدند، و من هم برای اینکه این خاطره ثبت شود از او عکسی گرفتم.
*** خندهای فارغ از تمام زخمها و دردهای زمینی
مرحله اول و دوم عملیات کربلای یک انجام شده بود. رزمندگان از دل شب اول مدام جنگیده بودند تا بالاخره دشمن را از شهر مهران بیرون تاراندند. دو شب و یک روز از عملیات گذشته بود، بچهها در دل شهر جا خوش کرده بودند و خستگی در میکردند. نزدیکیهای غروب بود که به رزمندگان مشهد (تیپ 21 امام رضا«ع») ملحق شدم.
آن زمان رژیم بعثی پس از ناکامی در بازپسگیری فاو و برای جلوگیری از حملات گسترده ایران، در یک استراتژی جدید اقدام به انجام چند حمله کرده بود که در این میان شهر مهران را به تصرف درآورد تا با هیاهو آن را به رخ جهانیان بکشد. عملیات در مرحله اول آنچنان سهمگین و غافلگیرکننده انجام شد، که شاید بتوان گفت عملیات کربلای 1 با توجه به محدودیت زمان در طراحی و تصمیمگیری و وضعیت خاص منطقه در طول جنگ از بهترین و موفقترین عملیاتها بود. برای اجرای این طرح عملیات به بیش از 30 گردان نیروی زمینی نیاز داشت اما این توان آماده نبود، اما امام فرموده بود: مهران باید آزاد شود.
برای رزمندگان باور اینکه با کمترین تلفات توانسته بودند، دشمن را با وجود استحکامات زیاد شهر تقریباً متلاشی کنند، کمی عجیب به نظر میرسید.
در عکس، برادر رزمندهای که در اثر اصابت ترکش مجروح شده است، بعد از بستن زخمش توسط امدادگر، حاضر نشد به عقب برود و از این بابت بسیار خوشحال بود. دوربینم را که در آوردم، زیر رگبارِ تکههای بامزه رزمندگان گروه با لهجه شیرین مشهدی قرار گرفتم. دوربینم را به طرف دوست نوجوانی که ترکش خورده بود گرفتم. صورتش از خجالت گل انداخت و توانستم شیرینی این لحظه را با لبخند زیبایش در دوربینم ثبت کنم.
گفتم: زخم دستت؟…خندید. خندهای فارغ از تمام زخمها و دردهای زمینی… و یک دم فکر کردم که این دستهای کوچک، سالهاست که حیثیت مرگ را به بازی گرفتهاند… قبضه آرپیجیاش را به درخت تکیه داده بود، دم به دم هم نیم نگاهی به آن میانداخت، انگار با این نگاهها میخواست بگوید، حالا حالاها اسیر منی، و افقهای دوردست در انتظار ماست… آتش اشتیاق در کنار بچهها بودن و به رزم و عزم اندیشیدن در نگاهش زبانه میکشید، چه کسی جرئت داشت، به واسطه این جراحت او را به عقب بخواند. امام فرموده بود بیایید، پس آمده بودند تا نه از شهر مهران، نه از یک کشور، که از حیثیت عشق دفاع کنند.
لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: