یـا شـهـیـد
۲۸ مهر ۱۳۹۸
1219

مادری که خود فرزند کم‌سنش را ثبت‌نام و راهی جبهه کرد

مادر شهید مظفری گفت: فرشید نوجوانی کم‌سن بود که برای حضور در جبهه بی‌تابی می‌کرد؛ اما سن کم، مانع ثبت‌نام وی می‌شد. تصمیم خود را گرفتم، به پایگاه بسیج رفتم و به هر طریقی بود نام فرزندم را به لیست رزمندگان اضافه کردم، لباس رزم او را پوشاندم و وی را رهسپار جبهه کردم.

به گزارش یاشهید ،گاهی برخی از روز‌های هفته اهمیت دیگری در زندگی‌مان می‌یابند. برای مثال روز جمعه برای کارمندی که یک هفته پرکار را سپری می‌کند، متفاوت است. برای برخی شنبه متمایز است و برای خیلی‌ها از جمله آن مادران بی‌ادعایی که با الهام از مکتب حضرت زهرا (س) با خدا معامله و فرزندان‌شان را در راه حق اهدا کردند، پنج‌شنبه‌ها بی‌همتاست. مادرانی که روز‌های هفته را می‌شمارند تا پنج‌شنبه برسد و سنگ سرد مزار سرو رشیدشان را در آغوش بگیرند. مادر شهید «فرشید مظفری کاکاوندی» از جمله این مادران است. مادری دلیر و خواهری دلاور که فرزند و برادر برومند خود را در راه اسلام و انقلاب اسلامی تقدیم کرد. فرزند ارشد وی نیز در زمره جانبازان غیور میهن اسلامی است.

شهید «فرشید مظفری کاکاوندی» مهر ۱۳۵۰ در تهران متولد شد. نوجوانی کم سن و سال بود که برای پیوستن به جمع مبارزان جان‌برکف هر روز بی‌قرارتر از قبل می‌شد. وی برای رسیدن به خواسته خود از هیچ تلاشی کوتاهی نمی‌کرد. حتی در شناسنامه خود دست برد؛ اما مسوول اعزام متوجه می‌شود و اجازه نمی‌دهد همراهی‌شان کند. در نهایت مادر راه حل این مشکل را پیدا و برای اعزام فرزند اقدام می‌کند. او طی سال‌ها خدمت خود در جبهه نبرد حق علیه باطل چندین مرتبه مجروح می‌شود. سرانجام در تاریخ ۲۴ دی ۱۳۶۵ و در منطقه شلمچه این نوجوان ۱۵ ساله به آرزوی خود رسیده و شهید می‌شود و چند روز بعد برای همیشه در قطعه ۲۹ ردیف 49 شماره 2 بهشت زهرا (س) تهران آرام می‌گیرد.

تمام خصوصیات اخلاقی فرزندم و به خصوص مهربانی و محبت او، زبانزد همگان بود. برای فرشید فرقی نداشت که چه کسی کمک می‌خواهد، در هر شرایطی یاری‌رسان دیگران می‌شد.

فرشید نوجوانی کم سن و سال بود که برای حضور در جبهه بی‌تابی می‌کرد؛ اما سن کم، مانع ثبت‌نام وی می‌شد. هرچند که هر روز جای خالی برادر شهیدم، بیشتر از روز قبل احساس می‌شد؛ اما تاب دیدن گریه و بی‌قراری‌های فرشید را نیز نداشتم. او می‌گفت مادر، من نمی‌توانم ببینم که همه به جبهه می‌روند و من نمی‌روم. خواهش می‌کنم دعا کن، من را هم ببرند. تصمیم خود را گرفتم. چادرم را برداشتم. دست فرشید را گرفتم و به پایگاه بسیج رفتم. به هر طریقی بود نام فرزندم را به لیست رزمندگان اضافه کردم، لباس رزم او را پوشاندم و وی را رهسپار جبهه کردم.

فرشید دو مرتبه به شدت مجروح شد. دیگران وضعیت خطیر فرزندم را از من پنهان می‌کردند؛ اما غافل از آن بودند که دل مادر، خود واقعیت را متوجه می‌شود.

یک مرتبه طی یکی از عملیات‌ها در مهران، چندین ترکش، شکم و پهلوی فرشید را چاک داد. دو هفته در بیمارستانی در کرمانشاه بستری شد و من نمی‌دانستم. آن روز‌ها ما در منطقه مهرآباد ساکن بودیم. یک روز ظهر صدای هلی‌کوپتر، من را به پشت‌بام خانه کشاند. با دیدن آن بالگرد دلم لرزید. با گریه گفتم مادرتان فدایتان بشود. یعنی تن مجروح چه عزیزانی در این بالگرد است. کدام شهدا دارند از بام خانه ما عبور می‌کنند. دلم آشوب شد. دوست داشتم نه با نگاه، بلکه با دستانم بالگرد را نگه دارم. هرچه بالگرد دورتر می‌شد؛ اضطرابم بیش‌تر می‌شد.

دو روز بعد من را به بیمارستان بردند. اشک امانم نمی‌داد. فرشید می‌گفت مادر، تمام مسیر کرمانشاه به تهران به شما فکر می‌کردم. از خود می‌پرسیدم، یعنی اکنون مادرم می‌داند که من با چنین وضعیتی برمی‌گردم؟! می‌داند بالگردی که اکنون از بالای خانه‌مان عبور می‌کند، تن مجروح پسرش را منتقل می‌کند؟ گفتم خدا شاهد است پسرم، همان ساعتِ دو بعدازظهر که تو به تهران منتقل شدی، ناخودآگاه دلم، من را به پشت‌بام خانه کشاند و چشمانم همچون ابر بهاری بارانی شد. هر چند آن روز رمز و راز حال دگرگونم را متوجه نشدم؛ اما امروز اسرارش هویدا شد. پاره تنم در آن بالگرد حضور داشته و من نمی‌دانستم.

هیچ‌گاه آخرین خداحافظی با فرزندم را از یاد نمی‌برم. آن شب تاکید می‌کرد، مادر اگر من شهید شدم، خودت را ناراحت نکن. از خدا می‌خواهم گمنام بمانم تا تو را اسیر بهشت زهرا (س) نکنم. در آغوش گرفتم و بوسیدمش. تا توانستم او را بوییدم. نمی‌دانستم آخرین بار است که فرزندم را در آغوش می‌گیرم. به پدرش تاکید کرد اگر به آرزویم رسیدم، صبور و استوار باشید. آن شب فرشید اصرار می‌کرد که تا راه‌آهن همراهی‌اش کنم، اما شرایط و شب‌های بلند پاییز اجازه نداد و افسوس از این نپذیرفتن…

شلمچه و عملیات کربلای پنج سکوی پرواز فرزندم شد. بیست و چهارمین روز از زمستان ۱۳۶۵ فرشید پرواز کرد. یک گردان رزمنده رفتند و سه تن فقط سالم برگشتند. آن سه نفر نیز چند روز بعد به رفقای شهیدشان پیوستند.

برادر بزرگ‌تر فرشید فرمانده گردان بود. آن روز‌ها او نیز به شدت مجروح شد. دلیرمردان گردان مالک چند روز تلاش کردند تا توانستند پیکر شهدا را برگردانند. پیکر‌هایی سوخته که حسرت آخرین وداع با آن‌ها برای همیشه بر دل مادران‌شان باقی ماند.

پدرش طاقت دوری فرشید را نداشت و یک‌سال بعد به فرزند شهیدش پیوست. حالا پنج‌شنبه‌ها و گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قرار بی‌قراری‌های من شده است. هربار گویا به زیارت می‌آیم. این میعادگاه برای من هم‌چون نوری است که می‌درخشد و آرامم می‌کند.

این پنج‌شنبه با دفعات قبل فرق می‌کرد. پسرم ۴۸ سال پیش در چنین روزی متولد شد و امروز آمدم تا شمع تولد ۴۸ سالگی او را بر سر مزارش روشن کنم. هرچند که امروز باید برای انجام مراحلی از درمان به بیمارستان می‌رفتم؛ اما نرفتم مگر چند روز در سال تولد فرزندم می‌شود؟! همه را تعطیل کردم تا روز تولد فرشید فقط در کنار او باشم.

بله، بسیار پیش آمده که خواب نمازخواندن فرشید را دیدم. یک شب حال مساعدی نداشتم. ناراحت بودم. شب خواب دیدم پدرش بر روی منبر نشسته و فرشید کنار اوست. فرزندم تا من را می‌بیند با لباس‌های سرتاسر سفید و زیبایی که بر تن داشت، به سمت من می‌آید. من را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید مامان جانم، اگر شما ناراحت باشید، من هم ناراحت می‌شوم! یقین دارم شهدا زنده و از احوال ما آگاه هستند.

بله، او تاکید بسیاری به پشتیبانی از ولایت‌فقیه داشت و در وصیت‌نامه خود نیز نوشت که گوش به فرمان ولایت باشید و مملکت را حفظ کنید. اجازه ندهید خون شهیدان پایمال شود. تمام شهدا و خانواده شهدا شیفته و منتظر اشاره‌ای از حضرت امام خمینی (ره) بودند تا جان‌شان را فدا کنند. حقیقت آن است که تمام زندگی‌مان را از امام خمینی (ره) داریم.

هدف شهدا زنده نگه‌داشتن دین اسلام، قرآن و حفظ میهن‌مان بود. آن‌ها هر چند شهید یا جانباز شدند؛ اما پیروز و با افتخار برگشتند. درست است اکنون گرفتار سختی و گرانی هستیم، همانطور که رزمندگان هشت سال جنگیدند، ما نیز می‌جنگیم و شاکر پروردگار هستیم که از لطف شهدا امنیت داریم.

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: