یـا شـهـیـد
۲۲ آبان ۱۳۹۸
3169

معجزه‌ای که «عباس» را برای شهادت زنده نگه داشت

برادر شهید «عباس کارگری» گفت: یک‌بار برای توپ‌بازی رفتیم بالای پشت بام، من در دروازه بودم که عباس توپ را به سمتم شوت کرد تا گل بزند، یک لحظه دیدم عباس و توپ نیستند، هر دو به حیاط افتاده بودند، با اینکه از ارتفاع چند متری افتاده بود، ولی اتفاقی برایش نیفتاد؛ نگاهش که کردم دیدم بلند شده و لباسش را می‌تکاند، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.

به گزارش یاشهید ، ماجرای رفتن پسربچه‌ها از پشت میز و نیمکت به سوی جبهه، قصه نقل قول‌شده حاج کاظم آژانس شیشه‌ای است که بعد از حمله غول بی‌شاخ و دم، جوان‌ترها با دستور پیرشان به جبهه رفتند تا غول را شکست دهند.

داستان هزاران شهید نوجوان و جوانی که درس و کار و زندگی‌شان را رها کردند تا از مرزهای کشور در مقابل هجوم صدامیان دفاع کنند. اکثرشان نه تجربه جنگ داشتند نه سن و سال زیادی، هرچه بود ایمان و اخلاص و عزم راسخ برای شکست دشمن بود، سربازان در گهواره پیر خمین یکی یکی اسلحه به دست گرفتند و کوچک و بزرگشان در مقابل دشمن صف بستند. خیلی از این شهدا دانش‌آموزانی بودند که درس را رها کردند و سر از دانشگاه جنگ درآوردند. رزمنده‌های جوان و نوجوانی همچون «عباس کارگری» که در آخرین روزهای کلاس و درس حال و هوای جبهه او را به سمت خود کشاند.

من به جبهه می‌روم اما تو به مادر نگو

بااجازه و بی‌اجازه، حتی با دستکاری شناسنامه، هرکس که راهش را انتخاب کرده بود هر طور که شد خود را به جمع کاروان رزمنده‌های عازم جبهه می‌رساند، آن شب عباس از خوشحالی و ذوق رفتن به جبهه خوابش نمی‎برد، تکلیفش را با خودش مشخص کرده بود، هر طور شده باید فردا راهی جبهه می‌شد، مگر خونش از خون بقیه جوان‌های شهید رنگین‌تر بود؟ شب به برادرش علیرضا گفته بود «من فردا به جبهه می‌روم، اما تو به ننه چیزی نگو، بعد از من تو مرد خانه هستی مواظب مادر باش. شب‌ها که روی پشت بام می‌خوابیدیم برایم از جبهه حرف می‌زد و می‌گفت تو نمی‌دانی چه عشق و شوری دارد.» همین کار را هم کرد و رفت. «بیگم طلایی» مادر عباس خنده پهن دلنشینی روی لبش نقش می‌بندد، انگار خاطره‌ها دانه به دانه در ذهنش جان می‌گیرند، آرام می‌گوید: «از مدرسه دفترچه اعزام به جبهه را گرفت و رفت. چیزی هم به من نگفت. یک روز دیدم از مدرسه به خانه نیامد، از همکلاسی‌اش پرسیدم عباس کو؟ نکند باز شیطنت کرده او را گرفته‌اند، دوستش گفت ثبت نام کرده و به جبهه رفته. به من که حرفی نزد اما به برادرش گفته بود. رفت و سه ماه بعد خبر شهادتش آمد.»

                                                                                   برادر شهید عباس کارگری

روحیه انقلابی عباس از قبل انقلاب خودش را نشان داده بود، راهش را مشخص کرده بود و همین باعث شد تا با چهار برادر و خواهرش فرق‌های زیادی داشته باشد، انگار مثل دیگر بچه‌ها نبود، اهل قرآن بود و اکثر مواقع در مسجد فعالیت می‌کرد. مادر تعریف می‌کند: «خیلی انقلابی و فعال بود، قبل از پیروزی انقلاب صبح‌‎ها از قصد بیدارش نمی‌کردم و چایی برایش نمی‌گذاشتم که مبادا به راهپیمایی برود، یک‌بار به من گفت این کارها فایده‌ای ندارد، در راهپیمایی همه چیز هست، مردم چایی و غذا پخش می‌کنند، کسی گرسنه و تشنه نمی‌ماند.»

اهل خانه تحت تاثیر روح بزرگ فرزند کوچک بودند

عباس با اینکه بچه بزرگ خانواده نبود اما روح بزرگش همه اهل خانه را تحت تاثیر قرار می‌داد، برادر می‌گوید «همه ما را عباس نصیحت می‌کرد. شب‌های جمعه اکثرا دستم را می‌گرفت و برای خواندن دعای کمیل به مهدیه تهران می‌برد. رفتنش را به یاد دارم و برگشتن که اکثرا خواب بودم عباس مرا به خانه می‌آورد.» مادر سر نخ حرف‌های پسرش را می‌گیرد و تعریف می‌کند: «برای آموزشی به پادگان می‌رفت، هر زمان برمی‌گشت لباس‌هایش خاکی و پاره بود، خودش همه کارها را انجام می‌داد، لباس‌ها را می‌شست و اتو می‌کرد. یک روز دیدم دوستش رحمان که باهم به پادگان می‌رفتند، آمده اما عباس همراهش نیست، می‌خواستم بروم دنبالش، در را که باز کردم دیدم پشت در است و می‌خواسته با من شوخی کند.

برادر شهید خنده‌ای گوشه لبش نقش می‌بندد، همانطور که سینی چای را به سمتمان می‌گیرد، تعریف می‌کند: «یک‌بار رفتیم خانه خاله که آن زمان ویدئو داشت، با دیدن ویدئو آنقدر ناراحت شد که به همه ما گفت از خانه برویم بیرون، دیگر هم به خانه خاله‌ام نرفت، هرچه گفتیم خب خاله ویدئو را خاموش می‌کند، گوش نکرد.»

به عکس جوانی که با اسلحه ایستاده خیره می‌شوم، لباس خاکی تنش چقدر برازنده اوست، جثه درشت و ورزیده‌اش کمتر به بچه‌های 18 ساله می‌خورد، برادر می‌گوید: «نسبتا درشت هیکل بود و ورزش رزمی کار می‌کرد. مدتی هم آموزش می‌داد. بعضی وقت‌ها برادرم را حریف تمرینی می‌گرفت و باهم شروع به مبارزه می‌کردند، مادر هم می‌گفت این کارها را نکنید خدایی نکرده اتفاق بدی برایتان می‌افتد.»

                                                                                     مادر شهید عباس کارگری

روزی که خدا عباس را نجات داد

یک خاطره جالب دیگر هم تعریف می‌کند، خاطره‌ای که گویی یادآوری می‌کند که در دفتر سرنوشت عباس شهادت اتفاقی نبوده «یکبار در حال توپ بازی بودیم و مادرم در حیاط مشغول شستن لباس بود، مادرم خواست برویم کوچه بازی کنیم، اما ما رفتیم بالای پشت بام، من در دروازه بودم که عباس توپ را به سمتم شوت کرد تا گل بزند، یک لحظه دیدم عباس و توپ نیستند، هر دو به حیاط افتاده بودند، با اینکه از ارتفاع چند متری افتاده بود ولی اتفاقی برایش نیفتاد، نگاهش که کردم دیدم بلند شده و لباسش را می‌تکاند، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.»

عباس 18 ساله در پنجوین عراق در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید، اول با تیر دوشکا زخمی شد و بعد از دو روز بستری در بیمارستان صحرایی در بمباران هوایی دشمن در محل بیمارستان به شهادت رسید، مادر می‌گوید تیر به گلو و چشمش خورد، برادر در ادامه حرف‌های مادر می‌گوید: «هیچ کس از اهل محل از او ناراضی نبود، وقتی شهید شد ما نفهمیدیم چطور مراسم ختم و تشییعش برگزار شد. اهالی محل خودشان همه کارها را کردند. روزی که قرار بود خبر شهادت را به ما بدهند من در کوچه مشغول بازی بودم، آن زمان حدودا 9 سال سن داشتم، دیدم دو مرد سوار موتور نزدیک ما می‌شوند. از یکی از دوستانم پرسیدند منزل کارگری کجاست؟ دوستم من را نشان‌شان داد، جلو که آمدند زدم زیر گریه، بدو بدو به سمت خانه رفتم و به مادرم گفتم عباس شهید شده، آن دو که رسیدند خانه گفتند ما که هنوز خبری ندادیم. برادرت زخمی شده. من را سوار موتور کردند و به مغازه برادرم رفتیم و آنجا خبر شهادت عباس را به برادرم دادند، بعدا این دو موتورسوار که من را دیدند پرسیدند آن روز چطور فهمیدی برادرت شهید شده؟ گفتم حس کردم.»

پیدا شدن اتفاقی عباس روی قاب خاطرات بهشت زهرا (س)

روی دیوار خانه تصویر دسته جمعی تعدادی از رزمنده ها به همراه عکس تکی شهید قاب گرفته شده. مادر ماجرای پیدا کردن عکس عباس که در بین آن رزمنده‌ها قرار دارد را برایم تعریف می‌کند: «بهشت زهرا (س) رفته بودم و در حال وضو گرفتن بودم که اتفاقی عکس را دیدم، به مسوول گلزار شهدا گفتم این عکس پسر من است، با عکسی که داشتم تصویر را تطابق دادند و گفتند درست است این عکس پسر شماست، بعدهم یک نسخه از عکس را برایم فرستادند.»

نظرات

لطفا دیدگاه خودتون رو بیان کنید: